جادوی دستانت Poem by ali akbari

جادوی دستانت

وقتی دستم به یکباره دستت را بلعید
وقتی که زمان، چون ربان، چشمانم را بست
وقتی خورشید با آنکه می‌دانست ندیمه‌ی مهتاب است، بی امان تابید
وقتی که خیابان‌ها با تزویر بی‌مثالشان، راه‌ها را کوتاه کردند
وقتی که آیینه‌ها هم دیگر نتوانستند مارا پرسه‌زنان بازتاب کنند
آن‌هنگام قلبم به یکباره چون دمی عمیق
دستت را فرو کشید
مرا یارای مقاومت نبود
مرا یارای مقاومت نبود و قلبم با تمامش
به دستانم رشک می‌برد
دستت را محکم به سینه فشردم
و کوبش‌های نامنظم و بی امانش آرام گرفت
و با آرامشی بی مثال در گوشِ دستت نجوایی کرد
نجوایی که برای توصیفش کلمه ای در خاطرم نیست.

Thursday, March 2, 2017
Topic(s) of this poem: hands,heart love,love and dreams
COMMENTS OF THE POEM
Close
Error Success