قلب پدر
زیر ابرهای تار تار
میروم با چشمان اشکبار
تا قلب شکسته ات را گرم کنم کمی
در دشتهای دور دور
گرگها در کمین
نشسته است این دختر یتیم بر خاک
در قلب گرانیتی او پدرش میخواند
تا بیاورد برایش نان
در چشم گرانیتی او
گرگها ی دشتهای دور
افسانه اند
آفتاب بالای سر
میریزد نورهای طلایی روی سرش
در قلب گرانیتی او
پدرش میخواند
تا بیاورد به خانه نان
این دختر فکر گرگها را نمیخواند
در دره ی ستارگان
همه ی قهرمانان جمع خواهند شد
همه فریاد خواهند زد
این یتیم فکر گرگها را نمی خواند
گرگها مردی را که برای نان دخترش میخواند کشتند
همه ی قهرمانان جمع خواهند شد
همه فریاد خواهند زد
این یتیم فکر گرگها را نمی خواند
در دره های طلایی
در غبار طلایی
فرزندان ما خواهند خواند
آهنگ های رهایی
حسین شفیعی
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem